مرد نجوا كرد:« خدایا با من صحبت کن »، يك چكاوك آواز خواند ولي مرد نشنيد. پس مرد با صداي بلند گفت:«خدایا با من صحبت کن »، آذرخش در آسمان غريد ولي مرد متوجه نشد.مرد فرياد زد:« خدایا یک معجزه به من نشان بده »، يك زندگي متولد شد ولي مرد نفهميد. مرد نااميدانه گريه كرد و گفت:« خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم »، پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد. ولي مرد بالهاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد!!

همیشه خداوند در کنار ما است همانطور که خودش فرموده است:« من از رگ گردن هم به شما نزدیکتر هستم » ولی عیب و ایراد از ما است که او را درک نمی کنیم.