عقاب
مردي تخم عقابي پيد ا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت
. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كا رهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار،كمي در هوا پرواز مي كرد.سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد. روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پروازمي كرد.عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد:«این کیست؟» همسايه اش پاسخ داد:«اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم»عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است.بله دوستان از این داستان نتیجه می گیریم که اگر ما هم چنین تصوری از خود داشته باشیم که ما فقط یک انسان هستیم و فقط آفریده شدیم تا زندگی کنیم و بعد بمیریم،در اشتباه بزرگی هستیم چرا که ما می توانیم به توانایی های یک انسان پی برده و از آن نهایت استفاده را بکنیم و به سعادت و کمال برسیم پس بیاییم از همین امروز پس از خواندن این داستان توانایی ها و استعداد های خودمان را درست بشناسیم و از آن درست استفاده کنیم.با تشکر نظر یادتون نره
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۵۵ ق.ظ توسط سيد علي
|